آخرین نوشته های ادبی
بادبادک های رنگی
راه
ظلم
خمار فراموشی...
قهوه قاجار
حکایت حال
نامه ای از دلبر
پربیننده ترین ها
دل سنگین
کابوس
نقش اندیشه ورزی در شعر
مقام شامخ معلم
آخرین اشعار ارسالی
خستگی در پس دریای سکوت
لحظه ای مثل زبان، لب بگشود
ماه می تابد و صحرا بی تاب
آب در یک قدمی شعر سرود
زیر باران شب پاییزی
خیس شد صفحه ی مواج سکوت
همچو مرغی در قفس آلوده دست تواَم
من برای با تو بودن باختم پرواز را
بی هوا با عمق جان حیران چشمان تواَم
من از آنش می دهم صد باغ و شهر راز را
به صبو
رنج مجنون کمر خم میکند
قصه عشق را دگرگون میکند
رقص لیلی در سماجتهای آن
هنری است که دل خون میکند
شهرعشقی، مهدپاکان،شهرمن
چترسنگی،قلعه قابان،شهرمن
من چه گویم از بهارش،دیدنی
باهوایش،نو کند جان،شهرمن
پای مهمان،گل فشاند،تابه سر
خاک پاکش بی تمنا
زندگی ما را سبب آغاز تویی
گره کوری نماند مرا، باز تویی
گره کور نشود باز بدست غیر
گر دستی به دعا بود، نیاز تویی
نارسیسمی ها مرا احمق ترین پنداشتند،
آن زمان که جای خود را
در دل من داشتند
نارسیسمی ها مرا کِی بهر خود می خواستند؟
در دل من درد های بی دو
گویند که عاشق سزاوار عذاب است
دلداده به نگاهی شده دائم به عتاب است
هر کس سر کوی دل آرام روان شد بدلخواه
در راه نشسته تمناش چو حباب است
در وادی عش
کوروش چه وقتِ خواب است؟ غم ریشه کرده برخیز
بهرِ بقا تبانی، با تیشه کرده برخیز
از گورِ خود برون آی، تا بنگرد دو چشمت
ظلمی که باد و طوفان، با بیشه
کوچه باغ خاطره گم کردهایم در شهر خود
اشکچشمان را فراموش کردهایم در شهر خود
آنقدر بیگانه و نادوست گشتیم روز و شب
خون یاران را فراموش کرده.ایم در
زیر باران حس تنهایی تو
خیس میشدم
تا شاید چتر دلتنگیهای من باشی
اما افسوس ...
ندانستم
از سمت مخالف باد میوزید
اکنون
حس که میکنم روی سنگفرش
خاک اگر ساحل نشیند عیب مکن دریا که چیست
جای مروارید صدف دیگر این دریا که نیست
جای خاک و این صدف هیچ نباشد پیش هم
صدف دریا را ساحل پس که بیست
نکته ای گویم تامل کن بر آن
مرتضی فرمود و دیدم در غُرّر
آنکه احساس کرامت می کند
از هـوسهـا او بمـانـد بر حذر
غُرَرُ الحِکَم و دُرَرُ الکَلِم
سخنان کوتاه امیرالمؤمنین(ع)
تألیف ابوالفَتح آمِدی
خواستم تا رو بتابم از جمال روی تو
گیسوان را تاب دادی، آمدم من سوی تو
اشتباهم اعترافم بر غم عشق تو بود
گفتم آری بسته ام دل را به تار موی تو
این خطا
گاهی آدم دلش جای دیگری را می خواهد
مثلا میان کتاب های قصه
یا حتی نقاشی کودکی هایمان
گاهی دلمان می خواهد
دست دراز کنیم وسط نقاشی
و ابرهای نرم
در این دنیا تک و تنها
من در پی رویای فردا
نمی خوام دیگه بسوزم
به شوق عشق توی سرما
اومدم دور از هیاهو
سر کنم حال و هوا را
پشت گوش بندازم آخر
فردا
مرا تا غروب سرخفام شهر
بدرقه کن
صبح که میشود
تو میمانی و
شهر میماند و
بازیگران دلباختهات
من آرزوی داشتن تو را
آنگونه که
مهتابِ شبی، بلکه از آن خوبتری
از رقص ستارهها تو محبوبتری
جذابتر از پرتو نوری... آری...
از گرمیِ خورشید، تو مطلوبتری
حسن عباسی
1. چی أندئرأزه،هَچی
2. لیمه نفت جی
3. إ کِلاچ ملاچی دس
4. چره خۊسیر نۊگذرن
5. خۊن فگۊدنی وَس
6. زندگی بۊ ۊ مزه خۊن
7. دَم سر جی وِگردس
8. ب
بادرود بجمع مردان آمدی ،مردانه باش
گرپای عشقِ معشوق آمدی ،مردانه باش
مَرد ومردانگی اسم مذکرنیست حاجیا
گرزنی همپایه مَرد در نداری مردانه باش
بد
محبوب شیرین تر ز جان
زیباتر از هر دو جهان
فاتح شدی بر جسم و جان
مالک شدی ، بر این و آن
سلطان بدی ،دولتگه رعیت تو را قابل نبود
رفتی فراموشت شدم
چیز ها بی شمار می بینم
عاقبت های کار می بینم
آدمی بسته دل به این عالَم
زین طریقَش چه زار می بینم
اولویّت به میل و شهوت شد
مَرکبَش بی سوار می
دلبر من خُب بداااااند که دل می برد
سینه ام با دیدن اش هزاران غم می خِرد
یک گل از بوستان بدادم بهر یک مزه کام
در پرتو خورشید لبم را لبالب می
مرغ دریایی
منظومه ای برگرفته از کتاب جاناتان ،مرغ دریایی تالیف ریچارد باخ (1939) و ترجمه لادن جهانسوز (1378) که انتشارات بهجت آن را چاپ کرده واینجان
میان موج موی تو خورشید، آبشار شده است
به چشم خیس گمشدگان ماه، تک سوار شده است
سکوت جاودان تو بر نخل های خفته عیان کرد
که خمسِ زندگانی پروانه ها ب
فکر تو، روشنی شبای خیالم
اسم تو، قافیه ی ترانه هامه
من تو رو زمزمه میکنم مدام
آرزوی دیدنت، دنیامه
دلم میخواد پرنده باشم اما
اسیر قفس عشق، بمونم
مژگان بهم زدیّ و جهانم بهم زدی
شکر خدا کنیم نه بسیار ،کم زدی
لشکر به دل کشیدی و تاراج کرده ای
بر قلّه بلند دلم یک علم زدی
این روزگار در دل ما
گل کجا...
گل کجا کو نجابتت دارد
پاکی و هم طراوتت دارد
گشته ام بس میان خوبرویان
کو کسی که وجاهتت دارم
در دو عالم ندیده دیده دهر
دیده ای که لیاقتت دارد
شیعه شد منزوی دراین دوران
بین امید عنایتت دارد
سوگندنامه:
سوگند به جان که در جهان نیست جز او
غمخوار من است و غیر جان نیست جزاو
غم در دل ما له کهکشان دارد راه
سوگند خورم که غیر جان نیست جز
در شهر ما دیری ست بویی از وفا نیست
در کوچه هایش چهره های آشنا نیست
مسجد فراوان است و می خوانند قرآن
اما همان جا هم نشانی از خدا نیست
گویی به س
.
.
دارم برایت از هجوم درد می گویم
از عمق جان شاعری شبگرد می گویم
دارم برایت می نویسم حال و روزم را
از آنچه دوریت سرم آورد می گویم
از خاطر
پر شده
از سر بسم الله
تا آخر سطر
صفحه های تاریک دفتر زندگی ام
بی ثمر ،
پوچ و گران
رفته ز من جوانی و
صد طلب داره به من ، بچگی ام
تک درختی در اقیانوس جهنم به دنبال رشد است
غافل از اینکه ریشه در آتش دارد
آمیزه ای از شور و شوق کودکی دارم
چون قطره ای که بر دل آینده می بارم
دریایی از احساس های خیسم و یکسر
بر شانه های ساحلی وحشی، وفادارم
احمق ترین عا
مثل گلدون شکسته که نشسته لب ایوون
مثل بغض تلخ بارون که خوابیده توی ناودون
مثل آواز قناری تو یه زندون طلایی
مثل دلتنگی عاشق که میباره ولی پنهون
با نگاهت صد غزل خواندی که حیرانتر شدم
مست کردی این دلم را، تا که مستانتر شدم
چشم سبزت بتپرستم کرده حاشا میکنم
این چه رازیست که من با عشق خندان
هم صدا با سهراب :
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
و چرا این گونه است؟
آدمی بار فراموشی را
تا کدامین کوچه
تا کدامین منزل
حمل می خواهد کرد؟
من چون شراب سرکشم
ساقی مرا مهار کن
خونین و دل بر آتشم
ساقی مرا مهار کن
جانم به لب چون می نهی
در برزخم خوش می روی
آنجا میان شوق و شور
با حال رقص
مردمِ این روزگار با عشق خامت می کنند
می برندت در شبی مهمان جامت می کنند
پیش خود اندیشه سر سخت بودن می کنی
لیک گرگ وحش هم باشی به دامت می کنند
تابید
و جفا نکرد
آفتاب ماندهٔ تنهایی
ترک ها
برمیداشت
بومِ هوشِ آشنایی
زاغک سیاه تبداری
عاقبت
خیال من برچید
جنگِ
سراسرِ صبرم
اندیش
این منصفانه نیست که تنها بمانم و
حتا نشان آخری ات را ندانم و
باران ببارد و تو نباشی کنار من
بی تو در این مسیر ترانه بخوانم و
این درد مزمنی است
دخترم
نفست...
حُرم حیات است
در حریم خانه
شهر چشمان تو
شبهای مرا میکندشاهانه
من نباشم که ببینم
زسرت گشته، تاری کم
به همان تار قسم...
خارج از حد چشمان تو
من تاریکم...
به شامگاهِ منعکس در دیدگانت رنگِ خون
من مرگ را در سینه ام بعد از تو زندان کرده ام
شولایِ تاریکی به تن ، دشنه ، حریق ، مرگِ زمان
من در تنِ تصویرِ خو
باران میباردُ آسمان ناله میزند
خاطره ها خیس شدند
چشمها گریان دستها تنها
نوازشِ اشکها عشق میخواهد
که باران با خود شستُ و بُرد.
آگرین یوسفی
ای وصالت یک زمان بود و فراقت سالها
شب من سیه شد از غم، مه خود کجا جویم
در عشق آغشته قلبم، به چو آتش زبانه جویم
بنام خدا
(دهه کرامت)
بر اهل ولایت و جهانیان بشارت
میلاد دو والاگهر از بیت طهارت
از مقدم حضرت رضا و خواهرِ او
گردیده مُزَیَّن دهه با نام کرامت
من
ادامه مادرم بودم
با شباهت هایی
که اختیاری نبود
بارها
بیرون می زدم
تا مثل او نباشم
دست آخر
به خانه می آمدم
با همان حسرتها
دلتنگی ها ...
من و مادرم
تکه هایی از یک لالایی بودیم
گاه دور
گاه نزدیک
به من بگو
چگونه بخندم
وقتی
بیخِ گلوی اتاقم
حبس شدهام
و چون سیگاری
لای انگشتان زندگی
دود میشوم
بگو
چگونه تاب بیاورم
وقتی
الیاف پیر
آمدی
ابر آمد وباد
باران کوچه ها را شست
بوی نم دیوار کاهگلی
پرندگان خیس
قطره ها پایکوبان
وهم همه ناودان پشت بام
در پشت در نیمه باز
به انتظارت نشستم
چه بی صدا آمدی
من که آمدم می روم
تا تو را در خلوت باران
رها کنم.......
تو گرفتارِ منی
من گرفتارِ خُدام
هر چفدر داد بزنی
من بازم کوتاه میام
عشق یعنی باخدا
عشق یعنی بی صدا
بسمه اللطیف
خداوند سخن
به مناسبت روز بزرگداشت زبان فارسی و پاسداشت حکیم فردوسی توسی
یاد از خداوند سخن کردیم در ایران
از او که بخشیده دگر باره به
کسوف تاریک است
ولی خورشید هست
خیلی طول نمی کشد که نورش باز
سیاهی چشمانی را غافلگیر کند
دوری تو میکشد من را مگر این درد نیست؟
زن اگر زن بوده باشد کمتر از یک مرد نیست
کوچهها رد قدمهای تو را دزدیدهاند
خوب میدانی که قلب من خیابانگر
ماه پیشونی پارت 1
حواسمو به هر طرف
پرت میکنم سمت توئه
رگ خواب این دلم
انگار که توو دست توئه
شعله احساس من
با دستای تو روشنه
چه خوبه که فاصل
فَاَقْسِمْ اَحْسَنَ الْوَجْهیٖ که من روزی جوان بودم
بهار جمع یاران و به دور از هر خزان بودم
نبین از عرش با خفت،به روی فرش افتادم
که بعد از ناصرا
بارالها جام می هم طالع اش بهتر ز ماست
زانکه او لعلش چشید و هفت خط خالی نمود
ما هنوز اندر خم یک کوی عشق اش مانده ایم
م پاس