آخرین نوشته های ادبی
تمرین گروهی شماره 1
تأثیر تشابه های برجسته در دو جمله ی زیر چیست؟
اندام سوخته و دست های نشسته ای که ترد شکست.
در سالیان خاکستر شده، زخمی آب، روی دست مانده است.
یک اثر حسی هستند؟
تکرار دو بیان نزدیک به هم ا ...
خوش آمدید...
زبان حال دل شاعر
صور خیال
ساندویچ بدون نوشابه
گامشاوان و بابا خانلیلار
تولد
پربیننده ترین ها
بوی باران
نامه ای به دلبر
ساختار و ویژگی شعر (بخش نخست)
زندان زندگی
شانه ی چوبیت
آخرین اشعار ارسالی
یک روز دلگرم خواهی شد
به شعله های مهر
در بوم های بی جان
لابلای شراره های عشق
آنجا که می شکند
خلوت آدمی
در برج های عاج
به امیدی واهی
آه، از تلنگرهای گرم
در دست های سرد
خوشبختی جا ماند لای چروک دستان مادر بزرگ
بین خط اخم شیرین پدر بزرگ
حاجی بابا اخم داشت، اما؛ از ته دل که نبود
مردانگی را اینطور برایش تعریف ک
بمان پیشم کمی از درد وغم آرام گیرم
شبی را در کنارت خواب خوش درکام گیرم
بخوانم یک غزل از عشق پاکت درخیالم
سه تارت را بشورانم دمی الهام گیرم
تو
عشق
ع الی می شد
ش ادی
ق وام گیرد
دارم به دل عشقت نهان
دردانـــــــه مستـــــانه
باجان ودل می خوانمت
مستــــــانه جـــانــانه
شب تا سحرآغوش تو
حسرت زده برجان من
زیبــا
با من چرایی.....
این روزها
دیگر تنم
توان حمل تنم
را ندارد
گاهی به
روحم
طعنه میزند
که تو
با من چرایی
و
تن خسته
دلش
یک سیر
عشق میخواهد
چشمهایش
به سانِ خورشیدیست
که از پسِ ابرهای تیرهی ناامیدی
نوید روزهای روشن را میدهد . . .
وحشی زَرَقی
آمدی روزی که از ریشه فروپاشیده بودم
از زمین و از زمان نامردمی ها دیده بوده
سال ها در حسرت پروانگی جان می سپردم
با خیالت بر هجوم پیله ها شوریده بو
درون داشت تن کُشته شد
خواندش مَنگیا خوانده شد؛
کاسه سر هزارساله شکافته شد؟
هزاران مَن کاغذ هیچ
شگرد دروغی مارپیچ
دروغِ از دروغ تا دروغ با دروغ
پایان آغازش کجا خواهد بود؟
3 فروردین 1397 کرج سروده : بابک رضایی آسیابر
مَنگیا: قُمار
تو ای زیباترین زیبا
که هم جانی و جانانی
که هم عشقی و ایمانی
که هم دردی و درمانی
که هم فکری و هم یادی
که هم لبخندی و هم اشکی
که هم عاشق و هم معشو
عشقی که با نگاه آغاز شود،
شروعش چشم است و پایانش انتهای بینهایت...
آیشا
اندوه و درد زندگی را چال کردم...
رویا، امید و آرزو دنبال کردم...
روز و شب و هر دم دویدم تا رسیدم...
اینگونه روز و لحظهها را سال کردم
با خط خو
کشیده میخِ حسرت قابِ عکسی کهنه را بر دار
و ساعت می کند دائم، فقط یک واژه را تکرار
غروبی تلخ و دلگیر است و در زندانِ تنهایی
به پیشِ چشمِ او می سوز
اگر یک روز ،فرصت خدا بودن داشتم
و بر اهالی زمین ،خدایی می کردم
در آن یک روز فقط برای خودم بودم
حساب و کتاب جهنمیان ،
وعده های گوش نواز بهشتیا
خاری خلیده بدل و بیرون نمی شود
بر عهد شده ام با او مجنون نمی شود
اشک حلقه برچشم روانه شدچو سیل
جانان من به سان او جیحون نمی شود
از رنج غریبی دیده
رسد روزی که دنیا امن گردد
هراس و غم ز دلها جمع گردد
شود عقل و ادب محبوب آدم
بساط بت پرستی جمع گردد
خرافات و خدایان دروغین
ترازو چوب خطها جمع گردد
فقط می خواهم آرام باشم
دست های خدا
را
بگیرم
و
تا ثریا
برای داده ها و نداده هایش
پرواز کنم
فقط
می خواهم آرام آرام
از پنجره ی
اتاقم
گ
دیریست که همصحبت و همراز تویی
با خلوت دل همیشه دمساز تویی
یک عمر به انتظار تو میمانم
در باور من شنبهی آغاز تویی
حسن عباسی
دلم با غصه درگیر است در این گرداب تنهایی هنوز طوفانی است حالم به مثل مرغ دریایی
منم یک گوشیه ساحل نشستم روی یک نیمکت
صدف
عمری دیکته گفتی و نوشتم و بر اشتباهاتم خندیدی حال پشیمانم
زندگی انشا شخصی است تا اینبار بیافرینم
سرشار شدم
آنگاه که خود را از خویش
خلع کردم
و چه تضاد زیباییست
که عقل دل بیدار و عشق در سر ، خواب ست
و این
آغاز رویت ربانی ست
همین
خداوار شدن
از پس صبر بسیار
نصیب گردد
اقبال دیدار
طلوعی تازه
............
صبح است و
طلوعی دیگر از راه به در آمده
آن بلبل مست آوازه خوان
به حریم خانه ما در آمده
دلشادم از حضورش
به به چه زیبا
ن
مکن کج راهی،عاقبت نادان خطابت میکنند
مکن لج بازی،بی عافیت گویان عذابت میکنند
واقعا نادان مباش،زخم ها را مرهم ی بگذار
آتش پرستان،سرخ زغالی در دیدگانت میکنند
سالهاست
از انتظار
انتظار آمدنی نمی کشم
بر بومم نگاه کن
سایه ای نیست
گفت شاعر گاهی عشق از درد دوری بهتر است
آری اما این صبوری مثل تیغ خنجر است
گر نبینی اول روز آن رخ زیبای او
کور می گردد دو چشمت ؛ روز ، روز کیفر اس
عشق یعنی در خودت پیدا شدن
عاشق هر کس بجز لیلا شدن
عشق یعنی اتفاقی از درون
عاشقی کردن نه از روی جنون
عشق یعنی خط زدن بر خط و خال
عاشقی کردن نه از
تاج همه عالمان حسین است
فخر همه زاهدان حسین است
روح ادب و بهار رحمت
سرمایه جاودان حسین است
بعد از حسن و علی و احمد
کوبنده مشرکان حسین است
به جز حیدر کسی از خانه رب در نمی اید
چو رودی شد که میجوشد کرامت سر نمی آید
تفعل میزنم گاهی بگویم بیت مبهوتی
که در ابیات مبهوتم ولی بر تر نمی آید
آه، از این مردمان دنیا گله دارم،
خسته ام: از حرفی که هی پشت سرم میگویند
خسته ام: پشت فریاد سکوتم، جز غم وماتم ندارم
هر طرف رو میکنم؛ جز بیکس
نفس هایم را می شمارم
انتهای بازدم، سرودی جاری است
سرودی با صدای قلب شکسته ام
گویا ساز قلبم کوک نیست
نوای زندگی برای من شاد نیست
لبریز از نت های د
عشق به ارتفاع
1
من هنوز معتقدم
چشمهای تو
فارغ از زیبایی
مرتفعترین جایی بود
که از آن
افتادم
و هنوز به زمین نرسیدهام.
2
من از آغوش ت
بگید به چرخ گردون
این چرخ و دیگه نگردون
یه مسافر دل شکسته
میخواد از دنیا جدا شه
کوله بارمو ببندید
این مسافرو ببخشید
بدی دیدید عزیزان
به
به کدامین گناه مرا ملامت میکنند
شرح حال عشق مرا غرق در منت میکنن
هنوز که ننوشیدم از جام لبش پیمانهای
که این چنین مرا قضاوت میکنند
پاک بود و پ
افکارِ خوشی میگذرد در سر من
آرام و رهاست روز و شب پیکر من
زندانیِ حسِ عشق بودن ای دوست
آزادیِ مطلق است در باور من
شاعر: مهدی ملکی الف
شب اگر باشد و می باشد و من باشم و تو
به دو عالم ندهم ، گوشه ی تنهایی را
سو سوی عمرم رو به خاموشی
من دگر کیم هی فراموشی
از کودکی یاد ندارم
خنده ی شیرین با مداد زشت
من خواهم نوشت
غم دارم از تو سرنوشت
درد فراوان
سایه های مرگ
بوی گل خشت
جز سنگ قبر نیست نشانی
این بود این زندگانی
تمام شد رفت هی از جوانی
چیزی برایم نمانده
جز یک مشت شعر
بی قیمت،
با خطوطی پر از حسرت
و نرسیدن ..
چمدانم در دست
با دست نوشته هایی
که رخت سیاه بر
تنشان کردم
اندوه،جانم را، تنم را، شاخ و برگم را شکست
بعد از آن آمد بهار اما به سبزی، شاخم آبستن نگشت
بعد از آن بغضی که ترکید در گلوی شب، سحر شد
لیک اما، بغض ص
چه ها با من نمودی... کین چنین زارم؟
که حتی آینه دیدم، لبانش را که بیزارم
طلب کردم طفولی را ؛صدای موی پیر آمد
سفیدم کرده ای اکنون...چه میگردی پی ز
گمونم د ویرت نمونم
چنی سخته بی تو بمونم
ته چشیات گمم مه
نمیهای پیا بام
و رسم قدیمو
حونه آشنا بام
حماری منم خشت حونه خراوت
سی چی دس کشیه
د ای دس برارت
تو نازار و سرسبز چی هفت چشمه سردی
زمونی متل بی و اسم تو مردی
باز ز خاک خفته، چون باز می شویم
در فصول زندگی، فصل آغاز می شویم
همچون ققنوس، از دل آتش همبستگی
در دفتر روزگار، نقش آراز می شویم
باز عقاب
آزار اسم رودخانه
تو که نیستی
عاشق دنیای عنکبوت ها شده ام
محو تماشای تارهای کنار هم
آرامش ارام
خالی از هیجان و هیاهو
بافت و بافت و بافت
دلم تاب می خورد
در هو
وقتی که شعر حا ل و هوایش خراب هست
عریان تر از همیشه شده بی حجاب هست
در لحظه های بی کسی ات کنج یک اتاق
شعری که هست رفیق سفر شعر ناب هست
پاسخ نداد
باز
در پشت هر دری
بازی است
مشغول بازی با بچههایش
محکوم به قفس
به جرم
غریزهاش.
من آدم و او همدم بدخوی نبود
هابیل چو قابیل بدین سوی نبود
این مَه، شبِ مهتاب ندارد شب او
نیمی گُل و نیمی گِلِ بدبوی نبود
با احترام
تقدیم به نگاه پرمهرتان
کهنه سرباز ایرانی
رامین خزائی
از اردیبهشت
عطری به جا می ماند
از من
گل هایی روییده بر استخوان هایم
تکرارِ درد
زندگی تکرارِ دردی بیش نیست
هیچ کس آسوده از این نیش نیست
هر که عاقل تر عذابش بیشتر
نیک بختی جز برای میش نیست
گل به خارش طعنه زد
در من
هزار نور
به بیداد مرده اند
اکنون
کدام نور
مرا سایه می کند ؟
دیدی آخر ، لمسِ گیسویش برایم شَر داشت؟
چشم هایش مِی بود وُ مُژه َش ساغر داشت
کنجکاو بودم ببینم اِنتهایِ رودِ مو
انتهای گیسوانش ؛ دو سبد پُر، پَر
انگه که با تو، ما شدم
در خویش خود پیدا شدم
من میم آوردم تو آ
در پای تو معنا شدم
چسبیده ای برجان من
پیچیده ام در روح تو
تو تار من. من پود تو
جلوگاهِ جلوه گر را گر طلب کردی نیاز
سویِ جولانگاه عشاق نیتی کن بر نماز
وادی طاهر طهارت باید اَفزا جان کنی
سشتسوی جسم نیازی طالب میدان کنی
دسته
این دم غنیمت است تا ادم شوم
انگشتری در دست آن خاتم شوم
آمین بگویم او بیاید بی صدا
این دم غنیمت است تا محرم شوم
گیتی شوم نوری فروزان در جهان
عشق پاک
عشق بی غم را که باور می کند؟
وادی مرگ است و محشر می کند
خرده بر چشمان خون بارم مگیر
دامن خود را اگر تر می کند
ساده اندیشم مخوان
مَه به گرفتار رخُ
رخ به گرفتار دلست
دل بتپد به شاهرگُ
رگ دوخته بر مَه ست
این همه های و هوی من
مست، خیال و خوی من
گر فکند به من همی
آن مَهِ بی سبوی من
خواب نه...؛ بیدار بودم
تاروپود عشق تو میبافتم
غرق در لذت عشقی که ز تو دریافتم
قوطه ور در عکسهای نازنینِ دلبرم
در پی ساخت کلیپ و... عاشقی
و د