شکوه شعر زنان معاصر

عاشقانه ترین اشعار زنان معاصر

شکوه شعر زنان معاصر

عاشقانه ترین اشعار زنان معاصر

"بعد از تو"

عکس عاشقانه دختر http://best-fun1.mihanblog.com/post/107



1

آتش دوزخ باشد
شراب باشد

تو کنار من باشی
و شیطانی که گولمان بزند!

شب که شد

از بام جهنم خودمان

بهشت دیگران را می‌بینیم...


 2

عادت نیست از این فاصله برای تو نوشتن.. اجبار است.

اعترافش هم وحشتناک است

ولی‌ همین تاریکی‌

همین سکوت محض

این درد

تو را به من نزدیکتر می‌‌کند!

آدم ها

با حضور‌های کم رنگشان

با بودن‌هایی‌ که به بدترین وجه ممکن

با منطقی‌ که من نمی‌فهمم

با احساسی‌ که آنها نمی‌‌فهمند

واقعه‌ی نبودن تو را یادآوری می‌‌کنند!

بعد از تو

هیچ چیزِ آدم‌ها

جز لحظه ی وداع‌شان

برای من شور آفرین نیست.

 


(بخشی از یک شعرِ بلند"نیکی‌ فیروزکوهی")


 

"بغض ،یکی مانده به آخری ست"


گریه

آخرین چیزی‌ست که باقی می‌ماند
و بغض
یکی مانده به آخری‌ست
و امید
پیش از بغض
می‌ترکد
من این مرحله‌ها را
مثل مسیر خانه تا دانشگاه
مثل مسیر حول‌حالنا تا یلدا
کوچه به کوچه از برم
این کوچه‌ها
هر شب
پر از بادکنک‌هایی‌ست
که یکی‌یکی می‌ترکند
اول امید
بعد بغض
و گریه آخرین چیزی‌ست که ...



برچسب : از اشعار مهدیه لطیفی 

عشق تو آیا ؟



http://s5.picofile.com/file/8126358800/Love_and_Romantic_Photo2.jpg


 چگونه پر می زند این سینه سرخ

 در کدام وقت؟

 عشق تو آیا

 پرنده ای سبز است

 پرنده ای سرخ

 که به هنگام غروب آواز می خواند.

 عشق تو چون گلی ست

 وقتی آفتاب می دمد

 آن سان شقایق هایی که بر دشت می روید

 عشق تو تیری ست که در تفنگ می جوشد

 درخشاب های پر!

 عشق تو در من سربه جنون می زند

 در جزیزه ی مجنون! 



منتخبی از اشعار  سلبی ناز رستمی 
وبگاه این شاعر :http://salbinaz.blogfa.com/

فراموش ترین زن زمینم



عکس عاشقانه یک کودک عاشق 

فراموشکارترین زن زمینم

آنقدر که گاهی حتی یادم می رود

که به این دنیا آمده ام ؟ !

یا دارم از آن می روم ؟!

فراموشکارترینم اما

چیزهایی هست

که هرگز از یادم نمی رود

چیزهایی کوچک

خیلی  خیلی کوچک

مثلا

لکه ای

روی

پیراهن

تو!

 

شعری از رویا شاه حسین زاده

"حالا دیگر"


حالا دیگر

یک خط در میان گریه می‌کنم،
حالا دیگر
شانه‌هایم صبورتر شده‌اند
و با هر تلنگری که گریه می‌زند
بی‌جهت نمی‌لرزند!

انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانه‌ای
از چشم‌هایم نمی‌افتد
و پاییزِ من
اتفاق زردی‌ست
که می‌تواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!
حالا تو هی به من بگو
بهار می‌آید ..


برچسب :از اشعار { نسترن وثوقی }