دلگیر که می شوم ....
اما نه ....به کدامین ساحل دل بستی ،
که اینچنین بیــــــزار ،
از احساس خروشانم شده ای ؟!
{ زهره طغیانی }
بی فایده است
در انتظار کدام فصل درنگ کنم
تا تو دوباره عاشقم شوی
با پرنده ای در اوجِ لذت!
با بار و بندیلی که نه با باد می آیدو
نه با باران !
بی فایده است قدم زدن در کوچه و خیابان
دست کشیدن روی سنگریزه های رنگی شب!
فانوس را بر می دارم
پاهایم را می چسبانم به اضطراب رنگ هایی
که به زیر قدمهایت ته نشین می شود.
و دست هایم ،
نذر کرانه ای که هر روز
با هیأتی از ابرها،
تو را به خانه بر می گرداند.
بی فایده است باید بمیرم
تا زنده شوم در پیراهنِ فصلی که شکوفه هایش
دورتر از زمستان امسال
یاد تو را ،
بر سر و دوش این خانه
احرام می بندد.